دلم یه سفر خووب میخواد.. که از پشت پنجره سرسبزیها رو ببینم..
که یه موسیقی سنتی فضای ماشین پر کنه..
که بزنیم کنار و صبحونهی مشت سه تایی بخوریم..
آخرشم ختم شه به مشهدالرضا..
دلم میخواد بریم خونهای که مال خودمون باشه..
راستش از این همسایگی لذت نمیبرم!
این که هردقیقه یکی میاد در رو میزنه و باید برم باز کنم.
هرچند با محبت شون روبرو میشم و معمولا یه عالمه خوراکی و غذای خوشمزه برامون میارن..
هرچند وقتایی که حال ندارم کمکم هستن..
اما واقعا تحمل شنیدن توصیههای روزانه و روزی صدبار رفت و آمد همسر و به هم ریختن آرامش مون رو ندارم..
دلم خلوت خونهی نقلی قبلی مونو میخواد :(
اون آرامش روانی واقعا ازم سلب شده!